qsd0xnav8gy87xxwnl25.jpg

باورم نمیشه

یعنی جدی جدی مدرسه ها تموم شد؟؟؟

من دیگه دانش آموز نیستم

دیگه چیزی به اسم مدیر و ناظم و معلم و... نیست

دلم تنگ میشه

واسه ی تموم خنده ها و گریه هامون

کنکورم دادم و رفت

اه اه کسی که سوالای روانشناسی رو طرح کرده بود آدم بسیار بسیار ... بود

اما باقی سوالا بد نبود

آخخخخخخ

چه حسی داره بیکاری

 

 

 

صبر سنگ


روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور

می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها

روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

   فروغ فرخزاد

نمیدونم چرا امسال اینجوری

شاید چون آخرین ساله که دانش آموزم

شاید چون آخرین سالیه صبحا باید ساعت ۷ مدرسه باشم

آخرین الی که آقای عباسی با چشمای پف کرده و قرمزش در رو باز میکنه و نون بربری داغ میخره

آخرین سالیه مدیر و ناظم داریم

آخرین سالیه که امتحانامونو به شیوه ی خودمون کنسل میکنیم (آخه بچه های کلاسمون عقیده دارن انسانی جماعت باید سر امتحان دادن دبه کنه)

آخرین سالیه که ماهی یه بار به خانوم سوزنچی تعهد میدیم و فرداش میزنیم زیرش

آخرین...؟؟؟

چقدر بیتوجه روزا تموم شدن

چقدر کنار هم شاد بودیم

تو مدرسه به انتظار خونه و تو خونه به انتظار مدرسه

اینا رو مینویسم چون نمیخوام یادم بره.... یادم میره؟؟؟

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

امروز با خواب آلودگی اومدم تو کلاس. حمیده و منیره میحرفیدن

حاضر بودم قسم بخورم که میدونم بحثشون چیه

حمیده بهم سی دی سخنرانیه دکتر رائفی پورو برگردوند

و باز بحث صیونیست...

سر زنگ عربی (خانوم خدادی) امتحان گروهی دادیم. من و حمیده و منیره و مائده

یه وقتایی که منیره و مائده بحثشون تخصصی میشد من سرمو میذاشتم رو میز و حمیده هم خمیازه میکشیدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

سر زنگ زبان ریدینگ درس آی تی بود و کلی سرش سوتی دادیمو خندیدیم

سر زنگ ریاضی به این نتیجه رسیدیم که کتاب ریاضیمون مثل پیک نوروزی بچه ها می مونه

فکر نم اسم درسمون احتمال بود

من یه شعر گفتم خیلی حوصله ام سر رفته بود

وفقط وقتایی که حوصله میکرده به سوالای معلمم جواب میدادم

وقتی معلممون پرسید یه مثال بزنید که احتمالش زیاد باشه

من گفتم یه شهاب سنگ بخوره تو سازمان سنجش...

دلم برای مدسه تنگ میشه

خیلی

 

 

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

واقعا شعر عجیبیه

عجیبه که کسایی مثل حافظ و سعدی شعرایی میگفتن که هنوز کار برد داره

شاید اون موقع یارشون با کاروان میرفته و یار امروز با ماشین

تنها تفاوت همینه

ولی دل...

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود


سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

85fq7r3xhmes7xk8461w.jpg

آخ اين سعدي چه ناز شعر گفته

توضيح لازم نيست بيت اولش خيلي جالبه...

شرر و امير و حامد كاش اون روزا بر ميگشت...

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 

من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه بدر بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

سعدي

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

از برو بچ كلاس ممنون كه ميان خيلي خوچحاي ميشم

 

امروز مثل بقیه ی روزامون بود

اما میخوام بنویسمش که برام بمونه

که یادم بمونه تمام روزامون پر از خنده و شادی و شیطونی بوده

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

اومدم تو کلاس چند نفری بودن و بحث داغ کلاس راضیه بود

ماجرای جدید امسال راضیه ماجرای پوریا و علیرضا بود. خیلی وقته که دست از نصیحت راضیه کشیدیم اما بازم بهش گفتیم انقدر خریت نکن!!!

پرستو روی میز ما نشسته بودو تو فکر بود...

مونا اومد یه دستمال جلو بینیش گرفته بود:امیر...  

منم چسبیدم به حمیده و حال نامزدشو پرسیدم

منیره میخاست درس بخونه من نمیذاشتم

راستی منیره امروز رفت مشهد خوش به حالش...

سر زنگ زبان خانوم فرجی به نکته جالی اشاره کرد

که چقدر عجیبه که شما با این همه شیطونی درستون خوبه؟؟؟

آخه فقط غش غش داشتیم میخندیدیم

حتی به ترک دیوار

زنگ آخر معلم ریاضیمون درس میداد اما من که نفهمیدم

آخه داشتم با حمیده صحنه ی یه دعوا رو برای منیره اجرا میکردیم

منیره به سختی سعی میکرد درس بخونه

آخرشم با نقشه ی شوم منو حمیده پایان یافت (شماره)

دلم تنگ میشه...

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

xrjcpnooelmflrsd6ff.jpg

راستی بهتر نیس به جای ولن اسفندگان کادو بدیم؟؟؟

ما این کارو میکنیم

چون ایرانی هستیم

۲۹ بهمن روز اسفندگان

 

این شعر سهرابو خیلی دوست دارم. علاوه بر محتوای زیبا از نظر فنی و لغوی خیلی قشنگه. روحیه ی نقاش سهراب اینجا خیلی معلومه. شعرش پر از مضمون ها و ترکیبات زیبا و لطیفه طوری که میشه حسش کرد. ساده و روان. از نظر قافیه هم خوب کار کرده. با اجازه ی خانوم سوزنچی

 

4j2q81sc4r0nuq3h4ey.jpg

در قیر شب

دیرگاهی است كه در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیك پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریكی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است .

برای حمیده جونم

 با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ،  پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ،  او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شاید او خواهان من باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
 مقصد او ، خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
کیست پس این دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ، آری ، اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره ، قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند
دختر خوشبخت ...!

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها ، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای و پس از آن ، هیچ

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نا معلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دست هایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

کسی که تنها یک روز زندگی کرد

 

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت !( فرشته سکوت کرد )

آسمان و زمین را به هم ریخت !( فرشته سکوت کرد )

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت !( فرشته سکوت کرد )

به پرو پای فرشته پیچید !( فرشته سکوت کرد )

کفر گفت و سجاده دور انداخت !(باز هم فرشته سکوت کرد )

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت :

(( بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! ))

لابلای هق هقش گفت : ( اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟ )

فرشته گفت :
(( آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !)) و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :

(( حالا برو و زندگی کن !))

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید . اما میترسید حرکت کند ! میترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد .قدری ایستاد ....بعد با خود گفت :

( وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .)

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...

او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما .....اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید ، و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :

او درگذشت ،کسی که هزار سال زیسته بود.